با عرض سلام و ادب خدمت همراهان گرامی، در فواصل زمانی داستان های کوتاهی از زندگی تعدادی از ایتام تحت پوشش این خیریه را خدمتتان ارائه می کنیم البته نام بچه ها برای حفظ آبرو و عزت این عزیزان واقعی نبوده ولی روایت واقعی است.
با غرولندهای مادر از خواب بیدار شد. با بی میلی کتابهایش را در کیفش گذاشت. لقمه نانی را که مادر برایش آماده کرده بود برداشت و از خانه بیرون زد. قدمهای آرام و سنگینش نشان می داد که امروز هم قصد رفتن به مدرسه را ندارد. به نزدیکی مدرسه که رسید، صدای هیاهوی بچه ها از حیاط مدرسه به گوش…
دست در دست دوستانش در حال بازی کردن بود. صدای هیاهوی آنها الهه را به کوچه کشاند. وقتی الهه به کوچه رفت، الهام خواهر دوقلویش، اخمهایش را در هم کشید و رویش را از او برگرداند. دلش نمی خواست الهه در جمع دوستان او باشد. الهام می ترسید با حضور الهه، کمتر مورد توجه دوستانش قرار بگیرد و با طرد…
به پشت سرش نگاهی انداخت؛ همسرش را دید که همچون همیشه سردرگریبان اعتیاد بود و متوجه رفتن او نبود وشاید هم به روی خود نمی آورد! آن طرفتر عارفه ی کوچک که بزرگترین فرزند آنها بود با برادر کوچکترش عرفان، به آرامی مشغول بازی کودکانه ی خود بودند و تنها عادل دوساله بود که با چشمان مضطرب و قدمهای سست…
صدای زنگ خانه که به صدا درآمد رنگ از رخسار میهمانانِ عمو پرید. سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت. یکی از میهمانان از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. پدر به سمت در حیاط می رفت تا ببیند چه کسی آن موقع شب زنگ خانه را به صدا درآورده است! در را که باز کرد نور قرمز گردان بر روی…
نفس نفس زنان به سمت درِ خانه فرار کرد تا مثل همیشه به کوچه های سرد و بی روح پناه ببرد. لنگه کفشی مانند سنگ از پشت به کتفش برخورد کرد. آه از نهاد سهراب برخاست. اما شانس با او یار بود و این بار قفلی به در خانه زده نشده بود و بالاخره از خانه بیرون زد. باد به…
زمستانی سرد در راه بود ولی آنها هنوز نتوانسته بودند برای جمع سه نفری خود، خانه ای هرچند کوچک اجاره کنند. پدر چیزی در بساط نداشت و هرچه از راه کارکردن بر روی ماشین به دست می آورد صرف اعتیادش می شد و چیزی برای همسر و فرزندش باقی نمی ماند تا حداقل آلونکی برای آنها فراهم کند. سرانجام…
معلم نگاهی پر از خشم به پشت سرش انداخت. بچه ها که متوجه قطع کلام و سکوت معلم شدند همه با دلهره به او چشم دوختند. نگاه معلم به آخر کلاس افتاد؛ هنوز مشغول خندیدن و حرف زدن با بغل دستی اش بود. سکوتی سنگین کلاس را فرا گرفت. با فریاد معلم، ملیکا به خود آمد؛ به انگشت معلم که…
نزدیک کوه شده بود؛ در یک لحظه خود را بالای کوه دید، وقتی به پایین نگاه کرد همه به اندازه ی یک مورچه، کوچک شده بودند. ترس، تمام وجودش را فراگرفته بود. ناگهان پایش لغزید و در حال پرت شدن از کوه بود که وحشت زده از خواب پرید. خیلی وقت بود که افکار پریشان به سراغش می آمد. همه…
سرمای زمستان از راه رسیده بود و جسم رنجور و نحیف مبینا را آزار می داد. وقتی راه می رفت مانند کسی که بار سنگینی را با یک دست حمل می کند به یک طرفِ بدنش خم شده بود و در راه رفتنش اختلال حرکتی دیده می شد. مبینا از ابتدای تولدش انحراف ستون فقرات داشت و با گذشت زمان…