رویای پدر

   ماهی های زینتی و زیبا در استخر به سمت او آمدند تا روزیِ خود را که از دستان او به داخل آب می ریخت دریافت کنند. اما او رویایی غیر از شغل پرورش ماهی در سر می پروراند، رویای بازیگری که سالیان زیادی به آن می اندیشید و به هر دری زده بود تا بتواند رویای دست نایافتنی اش را به واقعیت تبدیل کند و بالاخره روزی بر حسب اتفاق با کارگردانی آشنا شد و با وی توافقی نمود تا به آرزوی دیرینه اش جامه ی عمل بپوشاند و در فیلمی که از او دعوت شده بود خود را نشان دهد اما…
در یک روز تعطیل که به همراه همسر و طفل نه ماهه اش برای گردش به بیرون رفته بودند صدای زنگ تلفن ش او را از جای بلند کرد و با چهره ای خوشحال رو به همسرش کرد و  گفت باید برای اولین فیلمبرداری سریع به صحنه بروم. برق شادی در چشمانش هویدا بود ولی او برای همیشه رفت و همسرش، هنوز هم آرزو می کند: ای کاش هیچگاه آن روز زنگ تلفنش به صدا در نمی آمد تا آن تصادف اتفاق بیفتد و او را از دست بدهد. آری! او رفت و مادر ماند و آرش نه ماهه اش که همیشه  با شیرین کاری ها و خنده هایش دل از پدر می برد. او رفت و مادر و آرش تنها شدند.
حالا آرش شش ساله شده و هر چه در ذهنش جستجو می کند جز عکس آویزان شده به دیوار خانه نمی تواند چهره ی دوست داشتنی پدر را به خاطر بیاورد، آرش نبودن او را در جای جای زندگی اش حس کرده و خود را با کودکانی که دست در دست پدر دارند مقایسه می کند و افسوس می خورد که چرا پدرش کنارش نیست تا گرمای محبت دستان او را در دستانش و در وجودش احساس کند. چرا پدرش نیست تا همدم و همبازی دوران کودکی اش باشد. چون پدر مانند کوهی استوار برای همسر و فرزندش در سختیهای زندگی بود و حالا که او نبود چرخه ی زندگی نمی گشت. پدر نیست تا پشتوانه ای باشد برای تامین نیازهای او و مگر مادر چقدر می توانست؟
مادر غمدیده ای که هنوز در اوج جوانی، ناکامی زندگی را تجربه می کرد. افسردگی در چهره ی مادر خود را نشان می داد. روزگاری که در کنار همسرش بود احساس امنیت و اعتماد به نفس داشت. اما الآن اعتماد به نفس مادر از بین رفته بود و بیماری به سراغ مادر و فرزندش آمده بود و مادر می بایست به تنهایی در چرخه ی زندگی آنقدر پا بزند تا بتواند آرش کوچکش را به سامانی برساند.
روزگار بازی خودش را می کرد. خانه ای که در آن پدر نباشد گهگاه تبدیل به بنایی سست می شود که هر آن ممکن است ویرانی اش دامان اهل آن خانه را بگیرد. آرش کوچک گاهی در جمع به لکنت می افتاد و احساس ضعف در انجام کارها به او دست می داد. احساس می کرد هیچ کاری را نمی تواند انجام دهد. لکنت از یک طرف و شب ادراری های او که ریشه در اضطراب داشت از طرف دیگر مادر را ناتوان تر از همیشه می کرد. مادر که بعد از خداوند هیچ یاور و پشتیبانی غیر از خواهر و مادر بیمارش نداشت مجبور بود مدتی با آنها زندگی کند؛ اما دوگانگی تربیت در خانواده ی مادری باعث شده بود آرش آنگونه که باید تربیت یکسانی را فرا نگیرد و مادرِ رنجورِ جوان را سردرگم کند و حتی رفتار درستی در برابر لکنتهای گاه و بیگاه آرش انجام ندهد. مادری که خود نیز، غمِ از دست دادن پدر را در زندگی اش تجربه کرده بود؛ در این شرایطِ سخت از حمایت پدرش نیز محروم بود؛ اینک بی یاور و تنها بدون حمایتی از طرف خانواده همسرش مجبور به کار کردن بر روی ماشینی که دیگر فرسوده شده بود و مخارج زیادی برای تعمیر آن نیاز داشت بود و گاهی با پرستاری از یک سالمند؛.
و زمانی که مادر نبود آرشِ تنها در خانه ی مادربزرگ با رویاهای کودکی اش ساعتها را سپری می کرد و با چشمانی منتظر، به در خانه چشم می دوخت تا مادر برگردد.
روزگار می گذشت اما مادر به خاطر رفتارهای تربیتی متفاوتی که از اطرفیان خود می دید مجبور شد خودش خانه ای اجاره و با کودکش زندگی جدیدی را شروع کند. مشکلات آرش، مادر را بیش از پیش نگران کرده بود؛ اما خود نیز بیمار بود و توان اداره ی زندگی را به تنهایی نداشت. کمبودهای زندگی آنقدر ذهن و روح او را درگیر کرده بود که دیگر چاره ای جز مراجعه به مراکز خیریه پیدا نکرد و سرانجام با مراجعه به کانون آفتاب و مشاوره با آنها اندکی احساس آرامش پیدا کرد. با پیگیریهای دلسوزانه و مداوم  کانون، وضعیت روحی و جسمی خود و کودکش که دچار آسیب شده بود روال درمان خود را شروع کرد. آنها جهت بررسی وضعیت مجاری ادراری آرش و همچنین برطرف شدن لکنت های او به پزشک متخصص وگفتار درمانگر معرفی شدند و مادر که از لحاظ وضعیت سلامت روان با مشکلانی مواجه شده بود و علایم اضطراب و افسردگی در او کاملا خود را نشان می داد به مشاور ارجاع داده شد. جلسات متعددی برای بالا بردن اعتماد به نفس مادر، اصلاح نوع تربیت آرش، نوع برخورد و عکس العملهای اشتباه او در رابطه به لکنتهای آرش و آموزشهای لازم جهت خود کنترلی رفتار مادر و فرزندپروری ترتیب داده شد.
بعد از روزها وماهها جدول ستاره داری که برای انجام رفتارهای درست آرش تهیه شده بود پر از ستاره های رنگارنگ بود. با عنایت الهی از طرف کانون حامی مالی پیداکردندو آرامش بر زندگی آنها سایه افکند.
باد خنک پاییز وزیدن گرفته بود و مادر همراه با شنیدن هیاهویِ کودکانِ مدرسه ای سوار بر ماشینی که بوسیله وام کانون تعمیر شده بود محکم تر از پیش رو به سوی فردایی بهتر به پیش می رفت و خداوند را از این بابت شاکر بود.
و گاهی خداوند می خواهد با دستان تو دست دیگر بندگانش را بگیرد. وقتی دستی را به یاری می گیری مطمئن باش که دست دیگرت در دست خداست.

keyboard_arrow_up