ب مثل بابا

   به خاطر مشاجره ای که با همکلاسی اش کرده بود او را به دفتر مدرسه آوردند. دستش را روی قلبش گذاشته بود و با ابروانی گره شده در هم زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. آقای مدیر رو به او کرد و گفت: امیر جان تو نباید جواب او را می دادی؛ همه می دانند مسخره کردن کار درستی نیست و به خاطر این کارِ همکلاسی ات، مطمئن باش او را تنبیه خواهم کرد ولی تو هم باید مراقب قلب بیمارت باشی. امیر که از عصبانیت مرتب لبهایش را می گزید با صدایی لرزان گفت: دست خودم نیست وقتی می بینم بعضی از بچه ها مسخره ام می کنند یا مرا که می بینند درگوش هم پچ پچ می کنند نمی توانم عکس العمل نشان ندهم و عصبانی می شوم.
به سمت امیر رفتم و لیوان آبی که دستم بود را به او دادم تا کمی آرام شود. من مشاور مدرسه بودم و بارها شاهد عصبانیت های امیر در مدرسه بودم زنگ کلاس را که ناظم زد، آقای مدیر، امیر را که هنوز دستش روی قلبش بود راهی کلاس کرد. برای چندمین بار پرونده ی امیر را بیرون آوردم و مطالعه کردم، درکنار مشکلات زندگی نارسایی قلبی نیز او را رنج می داد. به سراغ تلفن رفتم و شماره گرفتم. مادر امیر که گوشی را جواب داد در مورد اتفاق امروز با او صحبت کردم و از او خواستم به کانون آفتاب بیایند تا شخصا و به صورت جدی تر در مورد شرایط روحی و جسمی بچه هایش مخصوصا امیر صحبت شود. روزی که مادر به همراه سه فرزندش به کانون آمدند تک تک، پای درددل مادر و فرزندان نشستیم و مادر از زندگی پر از تنش خود گفت. همسرش که یک کارگر ساده و روزمزد بوده بر اثر تصادف از دنیا می رود. درست زمانی که امیر کلاس دوم دبستان بود، ریحانه دو سال بیشتر نداشت و محمد که تازه به این دنیای بی رحم پاگذاشته بود. در همان سالها با دیه پدر برای خود خانه ای کوچک خریدند. نبودن پدر ،ناتوانی و نداشتن انضباط فکری و رفتاری مادر در تربیت فرزندان زندگی آنها را با کوهی از مشکلات مواجه کرده بود.
آری نبودن پدر تاثیر خود رادر گوشه گوشه ی زندگی آنها و رفتار و صحبتهای آنها گذاشته و مادر و فرزندان را از نظر روحی و جسمی درگیر کرده بود. حالا دیگر بچه ها بزرگتر شده بودند و مشکلات آنها نیز بیشتر و بزرگترشده بود. نارسایی قلبی امیر به حدی بود که دکترها تشخیص عمل قلب برای او داده بودند و هر سال باید اکو می شد. روحیه ی حساس، انزواطلبی و کنار نیامدن با شیطنتهای خواهر و برادر کوچکش نیز ذهن او را مشوش کرده بود، بیشتر وقتها در لاک خود فرو می رفت، گاهی خوشنویسی می کرد وگاهی مطالعه و گاهی نیز خود را سرگرم بازیهای کامپیوتری می کرد. اما او می بایست از این فرورفتگی در خودر بیرون می آمد و با دنیای بیرون آشتی می کرد و کار و حرفه ای می آموخت. ریحانه ی بابا هم که مدرسه می رفت به گفته ی معلم، بابا را مرتب در نقاشیهای زیبایی که می کشید وخط به خط نوشته هایش جستجو می کرد و با آن جمله می ساخت. بابایی را که هیچگاه در خاطرش نمی توانست به یاد بیاورد و محمد کوچک که دیگر وارد مهد کودک شده بود اما آرامش یک کودک را نداشت و در مهد کودک بچه ها را اذیت می کرد، تهدید می کرد و مادر را مجبور به جابجا کردن مهد کودک او می کرد. حتی مادر مرتب درگیر اجابت مزاجهای بدون اطلاع محمد در لباس خود بود و باعث شده بود هم محمد و هم مادر از شستشوی وسواسگونه ی مادر خسته شوند. مشکلات بچه ها از یک طرف و دخالتهای گاه و بیگاه مادربزرگ و برادر در زندگی آنها و محدودیت هایی که برای او ایجاد می کردند زندگی را بر مادرسخت تر کرده و حتی با حرفهای نابجا امیر را نسبت به مادر دلواپس کرده بودند.
مشاوره با این خانواده به چندین ماه کشیده شده بود. مادر جوان دارای افکار منفی و ناکارآمد بود و حرکت رو به جلو را برای مشاورین سخت تر می کرد؛ او مرتب با امیر درد و دل می کرد و همین مورد باعث شده بود امیر که اینک در سن بلوغ به سر می برد و مشکلات و روحیات خاص خود را داشت از جایگاه فرزندی به جایگاه کنترل کننده مادر تبدیل شود و گاهی فراموش می کرد که راه صحیح کدام سوست و امیر را تشویق به بیرون رفتن با دوستانش می کرد و یا او را مجبور به پنهان کاری در مورد وضعیت درس و معدلش برای بقیه می کرد و البته خود را گرفتار مشکلاتی مثل درخواست ازدواج دوست همسرش از او می کرد. خواستگاری که خود خانواده داشت و درگیر مشکلات اقتصادی بیشماری بود.
با پیگیریهای مداوم و جلسات متعددی که برای این خانواده تشکیل داده شد تیم مشاوره وارد عمل شد. برای پرورش شخصیت مادر کلاسهای آموزشی در مورد بالابردن اعتماد به نفس، نحوه ی صحیح ارتباط با فرزندان و رفاقت با آنها به جای ایجاد تنش و فاصله گرفتن از آنها ترتیب داده شد، ویژگیهای دوران بلوغ به او آموزش داده شد و با توجه به علاقه ای که به مطالعه از خود نشان می داد به عضویت در یک کتابخانه و آموزش دوره های کامپیوتر که رشته تحصیلی او نیز بود تشویق شد. با حمایتهای کانون نقاشیهای زیبای ریحانه که همه را متعجب می کرد در مسیر آموزش قرار گرفت و اینک بر روی تابلو جلوه گری می کرد و با ارتباطی که مشاورین کانون با امیر برقرار کردند او را تشویق به شرکت در کارگاه های نوجوان کردند او علاوه بر آموزش کنترل خشم توسط مشاور و کلاسهای تقویتی، تحت نظر پزشک متخصص قلب قرار گرفت تا در سن مناسب، عمل قلب بر روی او انجام شود. برای محمد جدولی تهیه شد تا با انجام کارهای مثبت مخصوصا اجابت مزاج در دستشویی و نه در لباس و دعوا نکردن با دوستانش در مهد کودک جایزه بگیرد.
و مادر می بایست خودش استقلال شغلی پیدا می کرد تا هم اعتماد به نفس بالاتری پیدا کندو هم مشکلات معیشتی زیادی که با آن رو به رو بود را مرتفع نماید. با تلاشهای پی در پی گروه مشاوره¬ی کانون و پیگیریهای دلسوزانه برای تک تک اعضای خانواده مخصوصا تشویق به شرکت مادر در کارگاههای تربیتی کانون، اینک مادر احساس آرامش می کند و تلاش می کند کودکانش را چون مرواریدهایی گرانبها در سایه ی مهربانی خود بپرورد
و خورشید زمانی گرمایش را بر اطراف خود می پراکند که ابرهای تیره ی نامیدی را با یاری هم، از زمهریر زندگی یخ زده ای دور کنیم همانگونه که گرما بخش زندگی خود هستیم گرما بخش زندگی دیگران نیز باشیم.

keyboard_arrow_up