دستانی در انتظار یاری
سعید پسرک کوچکی که بخت با او یار نبود و کسی هم یاریش نکرد !
خیلی زود یتیم شد در یکی از روستاهای اطراف اصفهان زندگی می کرد. مادرش عجولانه و برای رهایی از مشکلات زندگی با مردی ازدواج کرد که از همسرش طلاق گرفته بود گذر زمان ثابت کرد که او مرد موفقی برای زندگی نبوده اعتیاد، سابقه جرم و زندان از جمله موارد مشهود او بود.
و مادری غرق در شکست های متعدد زندگی و افسردگی شدید که هرگز نخواست با پیگیریهای مکرر مشاوران و مددکاران کانون آفتاب درمان شود.
محمد حسین رها شده در کوچه پس کوچه های روستا و خطراتی که بارها تهدیدش کرده و تا حالا از بیخ گوشش گذشته بود.
اما داستان به همینجا ختم نمیشود، بی مسئولیتی مادر که حالا با آمدن فرزند جدید، همان وقت کم را هم برای سعید نداشت با قهر و آشتی های مکرر با ناپدری و جنگ و جدالهای زیاد برسر سعید و بیکاری پدر، درد را صد چندان کرده بود.
سعید با ورود به کانون آفتاب ودر بررسی های تخصصی مشاوره ای به روانپزشک ارجاع داده شد باید دارو مصرف می کرد پسر بچه ای با رفتارهای ناسازگارانه و تربیت ناصحیح لزوم به درمان داشت.
دل آدم آتش می گرفت هیچ کس حتی مادر حاضر به همکاری نبود لذا گشتیم به دنبال فامیل مطمئن و جلسه گذاشتیم حرف زدیم ولی هیچ کس حوصله به قول خودشان دردسر نداشت حتی خانواده پدری هم حاضر به نگهداری از او نبودند. هربار هم که به منزل فامیل می رفت برای آنکه دیگر باز نگردد با آتش سیگار تهدیدش می کردند.
سعید تنها و تنها نیاز به یک مراقب داشت نیاز به محبت گم شده ای داشت که سیرابش کند. نیاز به کسی داشت که زخم های روحش را التیام بخشد اما در این وانفسا کسی وقت نداشت! حوصله نداشت! فرزندان خودش در اولویت بودند و هزار بهانه دیگر.
سعید باید آموزش می دید پس در کلاس اول ثبت نام کرد ولی فایده نداشت چون اصلاً دقت و تمرکز نداشت کسی نبود که مراقب داروهای تجویز شده باشد چرا که اگر دارو به موقع مصرف می شد او پسر آرامی بود که میشد خوب تربیتش کرد در کلاس اول ماند باز مددکاران ما رهایش نکردند ودر صحنه بودند قرار شد معلم کلاس او درسش بدهد و اضافه تر با او کار کند و ما هزینه ها را هرچه شد پرداخت کنیم. مدتی بد نبود حتی داروها هم توسط معلم چک می شد اما چون در خانه کنترل و نظارتی نبود باز سعید بود و کوچه هایی که از صبح تا شب در آن پرسه می زد. ناپدری را هم خواسته بودیم می گفت تربیت سعید از دست من خارج است شغل نداشت حتی یه خاطر سعید برایش شغل پیدا کردیم اما نخواست که برود.
و عجب سرنوشت دردناکی دارد سعید !
همه راه ها را رفته بودیم به هرکسی که می توانستیم سفارش کرده بودیم از فامیل تا هم محله ای و حتی معلم خصوصی را به کانون دعوت کردیم تا هر ذره امیدی را نادیده نگیریم اما نشد که نشد !
با مرکز بهزیستی با در خواست خود مادر مشورت کردیم تا حداقل از خانواده جدا شود آنها آمدند و شرایط را از نزدیک دیدند و تصمیم بر جدایی او شد. تا شاید با نظارت بهتر تربیتی درست داشته باشد.
خانواده پدری که متوجه موضوع شده بودند رگ غیرتشان به درد آمد و گفتند خودمان مراقب او هستیم و او را بعد از مدتی که تحت تربیت بهزیستی قرار گرفته بود از آنجا خارج کردند تا مبادا مردم قضاوتشان کنند.
اما …. چیزی نگذشت خسته شدند و باز سعید ماند و مادر بی حوصله با دو فرزند دیگر که یکی شان هم به تازگی به دنیا آمده بود و ناپدری که خودش دنیایی بود از مشکلات متعدد.
باز سعید رها شد در کوچه و خیابان و شنیدم که آسیب دیده و اتفاقی که نمی بایست می افتاد افتاده !!!!!!!
قلبم به شدت شکست.
وای از روزی که از همه ما سوال شود از خانواده ای که دیدند و بی خیال شدند از فامیلی که روی برگرداندند تا نبینند. به خدا که یتیم امانت است !
و سعید دوباره به بهزیستی برمی گردد و این بار با یک ضربه شدید تر با آنکه مادر دارد فامیل دارد تنها به خاطر اینکه دلسوز و یاور ندارد.