اگر خانه ای داشتیم…

   زمستانی سرد در راه بود ولی آنها هنوز نتوانسته بودند برای جمع سه نفری خود، خانه ای هرچند کوچک اجاره کنند. پدر چیزی در بساط نداشت و هرچه از راه کارکردن بر روی ماشین به دست می آورد صرف اعتیادش می شد و چیزی برای همسر و فرزندش باقی نمی ماند تا حداقل آلونکی برای آنها فراهم کند. سرانجام تصمیم گرفتند برای رهایی از اجاره های سرسام آور و هزینه های زندگی هر کدام به آغوش خانه ی پدری خود پناه ببرند. مجتبی که سه سال بیشتر نداشت و در آغاز راه پرپیچ و خم زندگی بود؛ گاهی دل به مادر می سپرد تا گرمای محبتش را از نزدیک احساس کند و گاهی هم که دلتنگ پدر می شد و بی تابی می کرد او را راهی خانه ی پدربزرگش می کردند.
روزها می گذشت و شرایط برای مادر که مجبور بود در خانه ی پدری خود و در پناه امن مادرش باشد سخت می­گذشت چرا که رفت و آمدهای هر روزه ی خواهران و همسرانشان، باعث می شد آرامش از روح و روان مادرِ جوان رخت بربندد و زمانی که مجتبی و بقیه خواهرزاده ها در آن خانه ی کوچک سرو صدا راه می انداختند بازی آنها تبدیل به دعواهای کودکانه و مشاجره های خواهران می شد و مادر مجبور بود بخاطر فرار از تنش، فرزندش را از آن فضا به خانه ی پدرش بفرستد.
در یکی از این روزها که مجتبی برای دیدار پدر به خانه ی پدربزرگش رفته بود؛ شاهد اتفاقی دردناک شد که قلب و روح کودک را با بحران شدید مواجه کرد. پدر به خاطر شرایط سخت زندگی و شاید فرار از مشکلاتی که با اعتیادش به عمق آن بیشتر دامن زده بود خود را در جلو دیدگان معصوم مجتبی حلق آویز کرده بود و اینگونه به زندگی خود خاتمه داده بود.
مجتبی آنقدر کوچک بود که چیزی از مردن و حتی این اتفاق دردناک نمی دانست اما دیدن این صحنه ی دلخراش، تاثیر خود را بر مجتبی گذاشت. خوابهای پریشانی که هرچند وقت یک بار به سراغش می آمد و او را آشفته از خواب بیدار می کرد. گاهی نیز در خواب راه می رفت و ناخواسته برای خود ایجاد خطر می کرد.
مادر از روزی که به خانه ی پدری خود رفته بود؛ تنها آرزویش این بود که شرایط زندگی شان اندکی بهبود یابد تا بتواند در کنار همسر و فرزندش، زیر یک سقف، زندگی کند ولی با از دست دادن همسر، تمام آرزوهای کوچک و بزرگی که در روزهای سختِ جدایی در خاطرش ساخته بود تبدیل به تلّی از خاکستر شد و خود را عامل مرگ همسر می دید؛ چرا که اگر در کنار همسرش می بود شاید می توانست از این اتفاق جلوگیری کند و با گذر زمان رفتارهای ناسازگارانه ی فرزند خود را که می دید؛ دلش به درد می آمد و در درون فرو می ریخت.
چند سالی گذشت. مجتبی بزرگتر شده بود و از پدر با عکسی که همه جا با خود داشت یاد می کرد. وقتی به مدرسه می رفت آنقدرمضطرب بود تا به خانه برگردد و دل به مدرسه رفتن نمی داد. اعمال ناخوشایندی که از اعتیاد پدر در ناخودآگاه ذهنش نقش بسته بود، خود را در فواصل بازیهای کودکانه اش نشان می داد. گاهی یک لواشک را که در دستش بود؛ به صورت سیگار می پیچاند و ادای سیگار کشیدن در می آورد.
خانه ی مادر بزرگ که تنها پناهگاه مادر می توانست باشد همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. مادر و فرزندش تا کنون چاره ای جز ماندن در آن خانه نداشتند، خانه ای که در آن از نظر رفتارهای تربیتی و فرهنگی ثباتی بین افراد خانواده و بچه ها نداشت. اغلب اوقات که بچه ها با هم بازی می کردند، مجتبی به خاطر آسیب روحی که دیده بود در برخورد با آنها دچار مشکل می شد. گاهی که با هم دعوا می کردند، مجتبی با عکس العمل های شدید خود و گاز گرفتن، گره های مبهم ذهن خویش را بیرون می ریخت و اینگونه تاثیری که از دیدن صحنه ی جان دادن پدر در ذهنش نقش بسته بود را نشان می داد. مادر باید از آن خانه می رفت تا بتواند آرامش خود و فرزندش را به دست آورد. اما شرایط اقتصادی این اجازه را به او نمی داد.
با بزرگتر شدن مجتبی، خواسته ها و نیازهای او نیز رشد می کرد و مادر که منبع درآمدی نداشت برای تامین معاش و درخواستهای کودکانه مجتبی خود را وقف قالی بافی می کرد. اما با این درآمد کم نمی توانست توقعات زیاد کودکش را برآورده کند. تا اینکه ازطریق کانون آفتاب برای درمان افسردگی خود و مشکلات کودکش قدمهای محکمی برداشت. با تشویق و پیگیریهای کانون، مادر توانست برای خود خانه ای مستقل اجاره کند و تربیت فرزندش را مستقیماً کنترل نماید. با مشاوره هایی که به مجتبی داده شد از مضرات مواد مخدر و سیگار آگاه شد. از آن پس مادر رفتارهای او را تحت نظر قرار داد و فضای امنی در خانه ایجاد کرد تا فرزندش بدون اضطراب به تکالیفش رسیدگی کند و ضعف های درسی اش را با رفتن به کلاسهای تقویتی و کمک آموزشی برطرف نماید. مجتبی در تیم فوتبال ثبت نام شد و در کلاسهای فرهنگی کانون شرکت کرد و همراه دیگر بچه های کانون برای تخلیه انرژی های منفی که از کودکی، ذهن و قلب کوچکش را آزار می داد به اردوهای تفریحی و شنا رفت. او دیگر بچه ها را اذیت نمی کرد چون در کلاسهای مهارت زندگی کانون، آموزش های رفتاریِ خوبی یاد گرفته بود و با کمک مادر برای آینده ای که در پیش رو داشت برنامه ریزی کرد.
بدون شک این پایان داستان مجتبی یا دیگر بچه های تحت پوشش کانون آفتاب نیست زندگی فراز و نشیب ها و تلاطم خود را دارد هر از چند گاهی تاثیر یک دوست یا استفاده نامناسب از اینترنت و تلفن همراه و … مسائلی هستند که بچه های تحت پوشش را رها نخواهد کرد لذا همراهی و دلجویی از این فرزندان و خانواده های آنها تا رسیدن به یک نگرش و بینش صحیح و پایدار، وظیفه خیریه هایی چون کانون است و در این راه نیازمند مساعدت و همکاری خیّرین هر روز بیشتر از روز قبل احساس میشود.

keyboard_arrow_up