بودن یا نبودن
سرمای زمستان از راه رسیده بود و جسم رنجور و نحیف مبینا را آزار می داد. وقتی راه می رفت مانند کسی که بار سنگینی را با یک دست حمل می کند به یک طرفِ بدنش خم شده بود و در راه رفتنش اختلال حرکتی دیده می شد. مبینا از ابتدای تولدش انحراف ستون فقرات داشت و با گذشت زمان و بزرگتر شدنش، خمیدگی بدن او بیشتر و بیشتر می شد. چهره ی معصوم و دوست داشتنی او نشان از سوء تغذیه شدید داشت.
در یک روز بارانی که پدر به همراه دو فرزندش مهسا و مبینا با دعوت کانون برای تکمیل پرونده با مشاورین کانون ملاقات کردند، پدر با بلای خانمان سوز اعتیاد درگیر و برای چندمین بار تصمیم گرفته بود به کمپ برود و اعتیاد را کنار بگذارد. در نگاه پدر نوری از امید دیده می شد؛ ترک اعتیاد و بازگشت به یک زندگی سالم و یا غوطه ور شدن در منجلابی که برای خود و خانواده اش ساخته بود. ولی آیا زمانه یاری اش می کرد یا …
و مادر، نا امید نسبت به آینده، چشم به راه سومین فرزند خود بود. قرار بود پسری پای به این دنیا بگذارد که نمی دانست چه زندگی آشفته ی در انتظار اوست. در تمام مدتی که تلفنی، گوش دل به حرفهای مادرِ جوان سپرده شده بود؛ بیان مکرر رنجها و سختیهای زندگی اش، مشکلات روحی و روانی اش را برملا می کرد. از همسرش می گفت که بخاطر اعتیاد، وضع اقتصادی نابسامانی را برایشان بوجود آورده است و خود نیز مانند همسر مجبور به دست فروشی برای گذران زندگی می شد و بارها فکر جدایی از همسر و پایان دادن به تمام مشکلاتی که با اعتیاد او، هر روز بیشتر می شد در ذهنش چون آتشفشانی فوران می کرد. از دختر بزرگش مهسا گفت که خانواده را به خاطر شیطنتها و پرخاشگریهایش در مدرسه، دچار مشکل کرده و به همین خاطر و به دلیل اختلاف سنی که با دیگر همکلاسیهایش داشت، دیگرمدرسه حاضر به ثبت نام مجدد او نشده بود و در کشاکش این مشکلات و اصرار خانواده پدری، او را با پسر عمویش نامزد کرده بودند ولی بخاطر عدم ثبات در تصمیم گیری، نامزدی آنها بیش از یک هفته طول نکشیده است. پای درد دل مهسا که به میان آمد هدف از ازدواجش در این سن را فقط و فقط رفتن از آن خانه ی سرد و بی روح بیان می کرد؛ رفتن از خانه ای که جز سختی کشیدن و در معرض آسیب جسمی و روحی و حتی تعرض جنسی قرار گرفتن از طرف پدر، چیزی برای او ارمغان نداشت و طلاق مادر از پدر را تنها راه حل رهایی از این مشکلات می دانست. آرزو می کرد روزی برسد که روی خوش زندگی را ببیند، طعم خوش آرامش را بچشد ولی تنها چیزی که از خانه ی پدری نصیبش می شد جای ضرب و شتمی بود که گهگاه از طرف پدر روی بدنش مانده بود.
روزها و ماهها گذشت و تیم مشاوره و درمان کانون با پیگیریها و مشاوره های دلسوزانه خود و حتی تشکیل کلاسهای آموزشی با آنها همراه بودند. مهران، فرزند آخر خانواده که چاره ای جز پای گذاشتن به این دنیای بی رحم نداشت دیگر چهارساله شده بود و مشکل مجاری ادراری، او را اذیت می کرد و مانند مبینا باید تحت عمل جراحی قرار می گرفت ولی شرایط اقتصادی آنها و هزینه های سرسام آور عمل مبینا، باعث شده بود پدر و مادر آنگونه که باید پیگیر رفع مشکل او نباشند.
روزی زنگ تلفن کانون به صدا درآمد و صدای هق هق گریه ی مادر به گوش رسید؛ مادر خبر از فوت همسرش داد که در اثر استفاده زیاد مواد مخدر، جان خود را از دست داده بود. گریه های بی امان مادر، دل هر آدمی را به لرزه می انداخت و این پایان غم انگیزِ زندگی پدری بود که بارها همسرش قصد جدایی از او داشت و مهسا بخاطر اذیتهایی که از جانب پدر می شد آرزوی نبودنش را می کرد و اینک با مرگ او، روحش بیمار شده بود و مرتب با خود می گفت ای کاش هیچگاه این آرزو را در سر نمی پرودم.
دست تقدیر، پدر را که می توانست نقطه ی اتکای زندگی آنها باشد، از آنها گرفت با وجودی که از طرف کانون بهترین کمپها برای ترک اعتیاد به او معرفی شد اما افسوس…
پدر دیگر نبود و با رفتن خود بسیاری از مشکلات را هم با خود برده بود اما خانه ی شراکتی آنها که مأمن لحظات سخت زندگی آنها بود؛ با فوت پدر مورد درخواست مادربزرگ که مالک بخشی از آن بود، شد. روزی که برای عرض تسلیت و دلداری به منزلشان رفتیم؛ مادر و فرزندان در لباس غم، ناامید و اندوهگین از ما استقبال کردند دیدن وضعیت جسمی مبینا باعث شد به صورت جدی برایش قدمی محکم برداشته شود. هزینه ی جراحی او بسیار سنگین بود و کانون بدون کمک حامیان دلسوز نمی توانست کاری برایش انجام دهد. اما خواست خداوند بر آن قرار گرفت که با معرفی آنها به یک خیریه و کمکهای معیشتی که به آنها شد اندکی مشکل سوء تغذیه شدیدی که مبینا با آن مواجه شده بود برطرف شود و از طرفی با کمک حامیان کانون، مبینا و مهران تحت عمل جراحی قرار گرفتند. هر چند مشکل مبینا نیاز به پیگیری و ادامه ی درمان داشت.
در کنار فقرمالی، فقر فرهنگی که این خانواده داشتند و سهم مهسا که دیگر مدرسه را نیز کنار گذاشته بود و دچار آشفتگی تربیتی نیز بود به مراتب در این بین بیش از بقیه بود، باعث شد به حضور در کلاسهای آموزشی و تربیتی کانون تشویق شوند.
ماهها گذشت و با همکاری و همراهی کانون، نسیم آرامش، نرم نرمک در زندگی آنها وزیدن گرفت. مهسا که سرگذشت زندگی اش را تا ابد فراموش نخواهد کرد اینک در لباس عروس به تشکیل زندگی جدید با آینده ای مبهم اما زیبا چشم دوخته است.
زمین تنها سکونتگاه انسانها نیست، گاهی بر روی زمین فرشتگانی قدم می زنند که فرستاده ی خداوندند؛ بی شک آمده اند برای یاری رساندن به انسانهایی که نگاهشان به انوار روح بخش خورشید گره می خورد و دست یاری سوی خورشید دارند.
پایان