دخترم با من حرف بزن
نزدیک کوه شده بود؛ در یک لحظه خود را بالای کوه دید، وقتی به پایین نگاه کرد همه به اندازه ی یک مورچه، کوچک شده بودند. ترس، تمام وجودش را فراگرفته بود. ناگهان پایش لغزید و در حال پرت شدن از کوه بود که وحشت زده از خواب پرید.
خیلی وقت بود که افکار پریشان به سراغش می آمد. همه چیز مثل برق و باد از جلوی دیدگانش می گذشت. روزهایی را به یاد می آورد که همراه ایل خود در حال کوچ بودند. زندگی سخت و پرمشقت عشایری، تجربه های زیادی به او آموخته بود؛ اما با ازدواجش، ساکن خانه ای شد که می بایست تمام محبتش را نثار همسر و دختری که در راه داشت می کرد. آنها آرزوهای زیادی برای فرزندشان در سر داشتند؛ اما با همان شغل دست فروشی پدر، زندگی را در آرامش می گذراندند.
وقتی پروانه به دنیا آمد زندگیشان رنگ و بوی تازه ای یافت. چند ماهی که گذشت، پدر و مادر متوجه نقص های جسمی و ذهنی در پروانه شدند. طفل نوپای آنها سخن نمی گفت و قدمهایش سست بود ودیرتر از کودکان دیگر راه رفتن را آموخت.
آری! مشکلاتی که پروانه با آن رو به رو شده بود هر روز خود را بیشتر و بیشتر نشان می داد و بر نگرانی پدر و مادر اضافه می شد. پروانه دیگر سه ساله بود و فقط چند کلمه می توانست بر زبان بیاورد؛ با این وجود با شیرین کاریهای اندکی هم که داشت، تمام دنیای پدر و مادرش شده بود و پدر هر روز به شوق دیدن او به خانه می آمد.
روزی از روزهای سرد زمستان که مادر و پروانه مثل همیشه چشم به راه پدر بودند؛ او دیگر نیامد و چشم انتظاریِ تلخ مادر، با خبر ناگوار تصادف همسر، برای همیشه در خاطرش ماندگار شد. پدر رفت و حسرت بزرگ کردن پروانه ی بیمار را نیز با خود برد و مادر ماند و کوهی از مشکلات.
از سردرد شدیدی که همیشه با آن دست به گریبان بود به خود آمد. رویای وحشتناک پرت شدن از کوه، بارها و بارها به سراغش آمده بود. بوسه ای بر چهره معصوم و دوست داشتنی پروانه که در خوابی ناز فرو رفته بود زد؛ صدای قرآن از گلدسته های مسجد به گوش می رسید و قلب ناآرام مادر را قوت می بخشید. آهسته و بی صدا از جایش برخاست و همانطور که به طرف داروهایش می رفت زیر لب با خدای خود راز و نیاز می کرد. دیگر تنها امید و دلخوشی اش در زندگی پروانه بود؛ بیماری های فرزندش خواب و خوراک را از او گرفته بود. پروانه علاوه بر انحراف ستون فقرات، انحراف چشم و مشکل بینایی، با کندی رشد جسمی و حرکتی نیز درگیر بود. او نسبت به اسباب بازیهای جدید، دیرتر از کودکان دیگر واکنش نشان می داد و در ارتباط گرفتن با دیگران با مشکل رو به رو بود.
چند سالی گذشت و مادر که به همسرش وابستگی زیادی داشت، با از دست دادن او، احساس تنهایی و پوچی می کرد و چون هیچ کسی را در زندگی نداشت؛ می بایست با تلاش خود از طریق نانوایی و قالی بافی، زندگی خود و دخترش را با هر مرارتی که بود می گذراند. پروانه که جز چند کلمه قادر به سخن گفتن نبود نیاز به درمان داشت و هزینه ی جراحی های او سرسام آور بود. مادر دیگر بی قرار و بی تحمل شده بود و تمام همّ و غمش رهایی از مشکلاتی بود که پروانه با آن دست و پنجه نرم می کرد و خود را به آب و آتش می زد تا اندکی از بیماریهای او درمان شود. او خود را تماماً وقف کودکش می کرد و در این دنیای وانفسا کسی نبود تا یاری اش کند و مرحمی باشد بر زخمهایش و گاهی افسردگی شدید، توانی برایش باقی نمی گذاشت تا به ادامه ی زندگی بیندیشد.
روزی که بر حسب اتفاق با کانون آفتاب آشنا شد و سرگذشت سخت و غم انگیز خود را تعریف کرد، امید به زندگی و درمان دخترش پروانه، در او قوت گرفت. از اینکه مشاورین کانون با او چون یک دوست رفتار کردند و با شنیدن رنج هایش با او همدلی کردند احساس خوبی پیدا کرده بود. انگیزه اش برای ادامه ی زندگی و درمان پروانه بیشتر شد. برای دخترش مرکز توانبخشی پیدا کرد و گفتار درمانی را آغاز نمود. شرکت در فعالیتها و کلاسهای تربیتی و فرهنگی کانون باعث شد برای نگهداری و درمان پروانه ترغیب شود. مشاورین کانون گام به گام در بالابردن انگیزه و روحیه نشاط در مادر تلاش کردند و حتی با همراهیها و تشویقهای مستمر، مادر، موفق شد پروانه را تحت عمل جراحی ستون فقرات و انحراف چشم قرار دهد.
روزها یکی یکی گذشتند و مادر هر روز سر سجاده اش می نشیند؛ اشکها چون مرواریدی برگونه هایش می لغزد و به امید روزی که دخترش بتواند در بین بقیه بچه ها بازی کند، بدود، حرف بزند و درس بخواند دستان بی رمقش را، رو به آسمان بلند می کند.