دوراهی
با غرولندهای مادر از خواب بیدار شد. با بی میلی کتابهایش را در کیفش گذاشت. لقمه نانی را که مادر برایش آماده کرده بود برداشت و از خانه بیرون زد. قدمهای آرام و سنگینش نشان می داد که امروز هم قصد رفتن به مدرسه را ندارد. به نزدیکی مدرسه که رسید، صدای هیاهوی بچه ها از حیاط مدرسه به گوش می رسید. گوشه ای ایستاد و به دیوار رو به روی مدرسه تکیه داد. نگاهش به درب بزرگ مدرسه بود اما افکارش در راهی که به آن فکر می کرد غوطه ور بود. او که بین دو راهی مدرسه و کار کردن مانده بود ناگهان شروع به دویدن کرد و راه رفته را بازگشت اما نه به سمت خانه، به سمت مغازه دایی احمد می رفت تا اینکه او را از دور دید. شاید جرات جلو رفتن نداشت! اما نگاه دایی که به او افتاد قدمهایش را محکم تر برداشت. وقتی نزدیک شد دایی احمد با ابروانی گره شده به او نگاه کرد و گفت: دوباره که مدرسه نرفته ای پسر؟! و مثل همیشه شروع به نصیحت کردن امیرحسین کرد. امیرحسین که با بی میلی به صحبتهای دایی گوش می داد گفت: من درس خواندن را دوست ندارم. من می خواهم کار کنم. اصلا وقتی تا هجده سالگی نمی توانیم شناسنامه ای داشته باشیم برای چه باید درس بخوانیم؟!
امیرحسین دستانش را به کمر گذاشت و با دقت به دایی احمد که مشغول رنگ کردن ماشین بود نگاه می کرد. سعی می کرد زیر و بم کار را یاد بگیرد تا بهانه ای برای درس نخواندن پیدا کرده باشد. دایی احمد همانطور که مشغول کار بود سرش را به طرف امیر حسین چرخاند و گفت: دایی جان! من نمی گویم کارکردن عیب است؛ اتفاقا پسر باید در کنار درس و تحصیل، حرفه ای هم یاد بگیرد که وقتی درسش تمام شد در پیدا کردن و انتخاب شغل سردرگم نشود. امیرحسین که دیگر از نصیحت های مادر و دایی و مدیر و معلم خسته شده بود کیفش را در گوشه ای از مغازه پرتاب کرد و گفت: من دوست دارم از همین حالا شروع به کار کردن کنم؛ من در مدرسه چیزی یاد نمی گیرم.
دایی احمد کمی صدایش را بلند کرد و گفت: دایی جان در این روزگار اگر سواد نداشته باشی نمی توانی از عهده ی زندگی ات بربیایی و با مشکل رو به رو می شوی. اگر سواد نداشته باشی و دنبال رفیق باشی، دقیقا راهی را خواهی رفت که پدرت رفت و نتیجه اش می شود این زندگی بی سر و سامان که مادرت در آن اسیر شده است. من هم این دوران را گذرانده ام و به این نتیجه رسیده ام که رفیق بد، انسان را به خاک ذلت می کشاند. از روزی که دوستان پدرت او را درگیر اعتیاد کردند و باعث شدند مادرت از او جدا شود زندگی برای او و شما خیلی سخت شده است. مادرت با وجود بیماری دیابتش هم باید به فکر معیشت شما باشد هم به فکر درس نخواندنتان. کمی هم به فکر او باشید. امیر عباس از یک طرف در درسهایش ضعیف است و تو هم که…
امیر حسین که در ذهن خودش چالش بزرگی را تجربه میکرد طاقت ماندن نداشت کیفش را برداشت و بدون خداحافظی از مغازه بیرون رفت.
در افکارش غوطه ور شده بود، با خود زیر لب شکایت از روزگار می کرد و گاهی با زنجیری که دور دستانش می چرخاند، برای کسی خط و نشان می کشید. از وقتی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و پدر به کشور خودش عراق بازگشته بود دیگر هیچ خبری از او نداشتند ، اما امیر عباس بیش از او منتظر برگشتن پدر و دیدن او بود. مادر، دو فرزندش را با سختی و مشقت زیاد بزرگ کرده بود. امیر عباس که چند سالی از امیر حسین کوچکتر بود، برخلاف برادرش آرام و مهربان بود و سعی می کرد بیشتر دل به دل مادر بدهد. اما امیر حسین هر بار دردسری جدید بوجود می آورد. در سن نوجوانی به جای درس خواندن، قلیان می کشید و برای دفاع از خودش چاقو همراه داشت وگاهی پنهانی از کیف مادر پول برمی داشت. مادر که متوجه رفتارهای او بود، برای راهنمایی او به مشاورین کانون پناه آورد تا بتواند فرزندش را از رفتن به راه خطرناک و تاریکی که می خواست برای خودش رقم بزند بازدارد. مادر، خود برای کنترل بیماری اش، انسولین مصرف می کرد واین در حالی بود که فرزندانش نیز مشکوک به داشتن دیابت بودند و باید تحت مراقبت قرار می گرفتند. او ناچار بود برای تامین مخارج زندگی اش در خانه های مردم کار کند. از کار کردن هیچ واهمه ای نداشت، آنقدر انرژی داشت که در کنار کارهای خانه و مشغله ی بیرون از خانه، علاوه بر کلاسهای فرزندپروری، کلاسهای هنری کانون را نیز شرکت می کرد تا بتواند با فراگیری و فروش آنها اندک درآمدی برای خود و فرزندانش به دست آورد.
با یک کنکاش کوچک در ذهن نابسامان امیر حسین، علت این همه آشفتگی ذهنی مشخص می شد. کودکی که در ابتدای شناخت خود، پدر بی مسئولیتی را دید که رهایشان کرد و رفت و مادری که می دوید تا بتواند نیازهای ساده زندگیشان را فراهم کند. اینکه کسی آنها را به رسمیت نمی شناخت و حاضر نبود یاریشان کند برایش غمی سنگین بود. هجمه این همه فشار، افکارش را مشوش کرده بود و او را به این نتیجه رسانده بود که درس خواندن نمی تواند درمان دردهای او وخانوادهاش باشد. خانواده ی مادری هر کدام مشکلات خاصی داشتند، ازدواج های ناموفق، اعتیاد، ناهنجاریهای اجتماعی و متاسفانه دوستان نابابی که سر راهش نشسته بودند و او را تشویق به بی راهه رفتن میکردند. اینها همه مواردی بود که او را احاطه و الگوهایی را پیش رویش ترسیم کرده بود که نقشه راه زندگی را درست برایش ترسیم نمی کرد ومتاسفانه انگیزه ای برای رشد بهتر او ایجاد نمی شد و اینگونه ذهنیتی برای او ساخته که چاره ای جز رها کردن درس و مدرسه نیست .در جلسات مشاوره نیز تنها تاکیدش این بود که دایی درآمد خوبی دارد و یگانه الگو برایش او بود وخوشبختانه این دایی از نظر اخلاقی فرد مناسبی بود که می شد به او اعتماد کرد.
فصل زمستان بود و چون دایی نقاش ماشین بود و امیر حسین نیز به شغل دایی علاقه نشان می داد، تیم مشاوره کانون به خاطر اصرارهای امیر حسین به او پیشنهاد داد برای مدتی این کار را تجربه کند. صبح ها هوای سرد و سوزان و آب و سمباده دستان نحیفش را به سختی آزار میداد و کم کم به او می فهماند که کار کردن در این سن برایش بسیار سخت خواهد بود. بعد از مدتی تصمیم گرفت به مدرسه برگردد اما فشارهای زندگی و سختی هایی که هر روز روح کوچکش را آزار می داد او را محکم نگه نمی داشت اما متاسفانه یکروز در حین موتورسواری با یکی از دوستانش تصادف نمود و این حادثه منجر شد تا خسارت زیادی به خانواده و خود وارد کند. دایی احمد همه هزینه ها را تقبل کرد و حالا امیر حسین می بایست بابت دیه و هزینه های درمان، خواسته و یا ناخواسته پیش دایی کار کند تا جبران خسارت شود و گاهی دست مزدی اندک به خانه ببرد.
مادر که دچار تشویش ذهنی شده بود برای تربیت صحیح و ارتباط درست با فرزندانش تحت مشاوره و خدمات مددکاری کانون قرار داشت ولی حیف که اینکار را شاید باید خیلی زودتر از اینها انجام می داد. فکر تامین مخارج زندگی و روزمرگیهای خود و فرزندانش او را بسیار مشغول کرده بود. مشاوران باید تلاش می کردند تا آرامش و شفقت و مهربانی را به این خانواده برگردانند. مددکاران با پیگیری های مکرر و با راهنمایی های لازم کمک کردند تا مادر بتواند برای آنها به نام خودش شناسنامه ی ایرانی بگیرد تا هویت آنها، انگیره و راهی برای یافتن خودشان باشد. رفتار فرزندان توسط آموزشهایی که مشاورین کانون به مادر می دادند کنترل می شد تا ثبات رفتاری آنها آرامشی باشد بر قلب و روح مادر. مادری که تمام دغدغه ی زندگی اش به سرانجام رساندن کودکانی بود که از داشتن پدر و چشیدن محبت پدرانه محروم بودند.
اندکی بیندیشیم که اگر همه دست به دست هم ندهیم و به موقع وارد عمل نشویم و دستی را نگیریم، آنوقت خسارات جبران ناپذیری را به چشم خواهیم دید. باید امیر حسین ها را دریافت.