مهمانان خیالی
چند روزی از رفتن پدر گذشته بود. پدری که دو سال با بیماری دست و پنجه نرم کرد سرانجام دست تقدیر، دفتر عمر او را بست.
در این دوسال زهرا و محمدرضا شاهد بیماری و رنجهای او بودند و در درون خود غصه خوردند. رفتن پدر آنقدر سخت بود که پسر هشت ساله اش نتوانسته بود روزهایی که برای او سوگواری می کردند را از یاد ببرد. هر روز که از مدرسه برمی گشت کیفش را به گوشه ای می انداخت و با پارچه ی سیاهی که برای مراسم پدر از آن استفاده کرده بودند اتاقش را سیاهپوش می کرد.عکسها و اعلامیه های پدر را با وسواس به دیوار نصب می کرد و گاهی دوباره آنها را چاپ می کرد. قاب عکس پدر را بر می داشت و نگاهی به آن می انداخت؛ انگار با نگاه پدر قول و قراری می گذاشت. بعد آن را روی میزی قرار می داد. ظرفهای پذیرایی را که می آورد دور تا دور اتاق می گذاشت و با خرماهایی که در ظرفی چیده بود از مهمانان خیالی خودش که برای عرض تسلیت آمده بودند پذیرایی می کرد و این تکرار غم انگیز هر روز سوگواری محمدرضا برای پدر بود.
دو سال از فوت پدر می گذشت و مادر و دخترش زهرا هر روز شاهد این سوگواری بودند و برای آرام کردن محمدرضا کاری از دستشان بر نمی آمد. آنقدر این تکرار سوگواری برای زهرا رنج آور شده بود که دیگر حاضر نبود حتی به مزار پدرش برود.
دلتنگیهای مادر برای همسرش او را آشفته و تندخود کرده بود. سوگواریهای هر روزه ی محمدرضا را که می دید تپش قلب می گرفت و دستش را روی قلب بیمارش می گذاشت و با غرولند کردن به گوشه ای می رفت و به یاد خاطرات خوبی که با همسرش داشت می افتاد و در خلوت خود اشک می ریخت؛ اما محمدرضا اینقدر زودرنج شده بود که اگر مخالفتی با تکرار هر روزش می شد عصبی، ناراحت و خشمگین می شد و احساس می کرد همراهی برای لحظات سختی که در زندگی می گذراند نیست. گاهی اوقات وقتی مادر می دید سوگواری کردن محمدرضا باعث آرامشش می شود سکوت می کرد؛ چه بسا اگراز طرف مادر و خواهر مخالفتی می دید مانند کسی که چیزی گم کرده است به گوشه ای می خزید و دیگر بازیهای کودکانه اش را هم فراموش می کرد
گاهی شِکوه های مادر گریبان زهرا را هم می گرفت. دختری که دوران نوجوانی را می گذراند و مانند هر نوجوان دیگری هزاران آرزوی زیبا و شاید دست نایافتی در ذهنش می پروراند و شاید با رفتن پدر رسیدن به آنها را دیگر محال می دید. اما بعضی روزها تیر ناراحتیهای مادر به سوی او نشانه می رفت و زهرا را از کوره به در می کرد و به مادر بی احترامی و پرخاشگری می کرد. روحش خسته از این بود که روزهای خوب گذشته را نمی توانست برگرداند؛ با اینکه دلتنگ پدر بود و روزهایی را به یاد می آورد که با محبتهای دخترانه اش مرهمی بر بیماری پدر بود اما دلش می خواست راهی پیدا می کرد و از فضای خسته و غمگین آن خانه به جایی پناه می برد ولی راهی جز خوابیدن های طولانی پیدا نمی کرد. مادر آنقدر درگیر افکار پریشان و مضطرب خود بود که مرحمی بر قلب زهرا نمی شد. حتی حسرت یک بار در آغوش گرفتن و نوازش و محبتهای مادرانه بر دل او مانده بود.
موقع امتحانات که می رسید، بخاطر اضطراب زیاد، تب می کرد و نمی توانست امتحانش را آنگونه که دیگران انتظار داشتند بدهد و به خاطر معدل پایین، مدرسه حاضر به ثبت نام مجدد او نمی شد!
روزی که به کانون معرفی شدند محمدرضا لباس سیاه خود را بر تن داشت. افسردگی در چهره ی زهرا و محمد رضا مشهود بود. حتی خود مادر نیز حال و روزش بهتر از بچه هایش نبود. وقتی مادر لب به سخن گشود از درماندگی اش برای ادامه زندگی و کنترل رفتارهای بچه هایش گفت. مشاورین کانون که دلسوزانه به تمام درد و دلهای آنها گوش داده بودند مصمم به کمک دادن و ارائه راهکارهایی برای برطرف شدن مشکلات این خانواده مخصوصا به مادرشدند. از آن پس مادر تلاش کرد علاوه بر شروع درمان خود و مراجعه به روانپزشک برای بازیابی آرامشش از مشاوره های کانون استفاده کند؛ در کلاسهای کانون شرکت کرد و حتی زمانی که محمدرضا مشغول عزاداری برای پدرش بود با او همراهی کرد. برای آرامش روح همسرش در مراسم های تکراری محمدرضا قرآن پخش کرد و حتی در این کار از او پیشی گرفت. اما تلاش کرد با پیشنهاد مشاورین، جایگزینی لذت بخش برای سوگواریهای او پیدا کند. چون می دانست محمدرضا به فوتبال علاقه ی زیادی دارد با کمک و همراهی کانون او را در کلاس فوتبال ثبت نام کرد و با دستمزدی که از عروسک بافی به دست آورد تلویزیون خرید و به او قول داد او را به همراه یکی از اعضاء کانون برای دیدن بازی فوتبال تیم های مورد علاقه اش به ورزشگاه بفرستد.
مادر که تلاش می کرد زندگی از دست رفته ی خود را دوباره به دست بیاورد و حتی گاهی خود نیز خسته از همکاری می شد؛ اما سعی کرد برای افزایش روحیه و آموزش حرفه در کلاسهای میناکاری کانون شرکت کند و پیشرفتهای خوبی پیدا کند. با راهکاریهایی که مشاورین کانون به او داده بودند دل دخترش را نیز به دست بیاورد ونشاط را به دختر نوجوانش هدیه دهد. تفریح را در برنامه ی هفتگی خود گنجاندند و با محبتهای خود به زهرا، انگیزه ی او را برای تلاش کردن و دل دادن به درس و مدرسه بیشتر کرد. با اندک دستمزدی که به دست آورد برایش طلا خرید و با حمایت کانون به او قول داد اگر سعی کند در درسهایش موفق شود و نمرات خوبی کسب کند او را در رشته ورزشی مورد علاقه اش ثبت نام کند.
حالا دیگر محمدرضا قاب عکس پدر را بر می دارد به آن بوسه ای می زند و انگار با نگاه پدر باز هم قول و قرارهایی می گذارد اما این بار با لبخند عکس پدر را در طاقچه ی اتاقش می گذارد و با پوشیدن لباس تیم مورد علاقه اش برای رفتن به ورزشگاه آماده می شود.