میهمانان ناخوانده
صدای زنگ خانه که به صدا درآمد رنگ از رخسار میهمانانِ عمو پرید. سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت. یکی از میهمانان از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. پدر به سمت در حیاط می رفت تا ببیند چه کسی آن موقع شب زنگ خانه را به صدا درآورده است! در را که باز کرد نور قرمز گردان بر روی سنگ فرشهای حیاط افتاد. پدر سرجایش خشکش زده بود. به سمت پنجره ای که میهمان عمو همچنان منتظر بود، نگاه کرد. میهمان عمو که نور قرمز گردان را دید بر سر خود زد و رو به بقیه میهمانان با صدایی لرزان و بریده بریده گفت: پُ…پُلیس!
همه از جای خود بلند شدند و با تعجب و مستاصل به یکدیگر نگاه کردند. پدر که به اصرار برادرش، میهمانهای او را به خانه اش پذیرفته بود، بیش از دیگران دلواپس شده بود و حالا دستبند به دست باید به راهی پای می گذاشت که خلاصی از آن محال بود. اشک در چشمان مادر و دو فرزندش مهران و مهرانه که هنوز نوجوان بودند حلقه زده بود و رفتن پدر را نظاره می کردند.
پدر باید به برادر نه می گفت و میهمانهای او را در خانه اش نمی پذیرفت و حالا پلیس که از قبل همه ی آنها را که به جرم حمل مواد مخدر تحت تعقیب داشت در خانه ی او به دام انداخته بود و پدر نیز به جرم همراهی با آنها به اعدام محکوم شد.
پدر که به زندان رفت مشکلات بیشمار اقتصادی و اجتماعی در زندگی آنها بیشتر نمایان شد و بعد از چند سال دعاهای مادر و فرزندان برای رهایی پدر از اعدام نتیجه داد و چون پدر ارتباطی غیر از میزبان شدن با میهمانان عمو نداشت حکم اعدام به حبس ابد تغییر کرد.
روزها گذشت و مادر زیر فشار اداره یک زندگی سخت و دشوار مانده بود. مهران و مهرانه که از دانش آموزان ممتاز و نخبه ی مدرسه بودند به خاطر عدم حمایت مالی نمی توانستند همچون دانش آموزان دیگر از امکانات آموزشی استفاده کنند. مادر تمام تلاشش را می کرد تا در نبود پدر بتواند از عهده مخارج زندگی برآید ولی نه تنها نمی توانست اجاره ی خانه ای که از طرف زندان برای آنها رهن شده بود را بپردازد، اقساط وامی که به امید پرداخت همسر گرفته بود هم، هر ماه به جای کم شدن با سودش بیشتر و بیشتر می شد و هزینه های درمان مهران که از کودکی به یک بیماری پوستی دچار بود و مرتب باید تحت درمان قرار می گرفت نیز باری شده بود تا کمر مادر را خمیده تر کند.
امید بازگشت پدر به خانه زمانی محقق شد که او در زندان به بیماری پوستی صعب العلاجی مبتلا شد و برای درمان و استراحت کافی او را به مرخصی فرستادند ولی به علت پیشرفت بیماری نه تنها قادر به کار کردن نبود بلکه تامین هزینه های درمان او در توان خانواده نبود. بدن او دیگر به داروهای دریافت شده پاسخ نمی داد و شرایط جسمی اش هر روز بدتر می شد. پدر از شرایط پیش آمده بسیار اندوهگین شده بود و بخاطر همین برای عدم تضعیف روحیه فرزندانش که گاهی حتی سر سفره ی غذا پیش او نمی نشستند به خانه ی مادر خود رفت و هزینه های درمان پدر را مادرش بر عهده گرفت.
از روزی که مادر با کانون آفتاب آشنا شد و ریز و درشت مشکلاتی که با نبود پدر بیشتر شده بود را بیان کرد، مشاوران کانون تلاش کردند تا باری هرچند اندک از دوش مادر و فرزندان بردارند. مادر علاوه بر پی گیری درمان بیماری های خود در کلاسهای فرزندپروری شرکت کرد تا بتواند نگرانی هایی را که در مورد تربیت فرزندانش ذهن و روحش را آزار می داد و با آنها دست و پنجه نرم می کرد را برطرف کند.
مهران و مهرانه در کلاسهای تربیتی، درسی و مشاوره ی انتخاب رشته تحصیلی کانون، شرکت کردند و از آنجایی که آنها از دانش آموزان مستعد و ممتاز بودند به پیشنهاد کانون به عنوان معلم یار برای دانش آموزان ضعیف کانون انتخاب شدند تا بتوانند با حق الزحمه ای که دریافت می کنند نیازهای تحصیلی خود را تا حدودی برآورده نمایند و از طرف کانون علاوه بر کمک های اقتصادی و درمانی، کتابهای کمک آموزشی برای آنها تهیه شد تا مهران بتواند در آزمون سرنوشت ساز کنکور که در پیش رو داشت با اعتماد به نفس بیشتر شرکت نماید تا پس از موفقیت روزگاری باری از دوش خانواده ی خود بردارد…
روزها می گذرد و در انتظار فردایی هستیم تا بتوانیم گره ای از مشکلی باز کنیم. ولی همین امروز شاید کسانی در انتظار یاری باشند. با چشمانی دقیق تر و قلبی مهربان به اطراف خود بنگریم.