وقتی مادر رفت
به پشت سرش نگاهی انداخت؛ همسرش را دید که همچون همیشه سردرگریبان اعتیاد بود و متوجه رفتن او نبود وشاید هم به روی خود نمی آورد! آن طرفتر عارفه ی کوچک که بزرگترین فرزند آنها بود با برادر کوچکترش عرفان، به آرامی مشغول بازی کودکانه ی خود بودند و تنها عادل دوساله بود که با چشمان مضطرب و قدمهای سست کودکانه اش، مادر را بدرقه می کرد به گمان اینکه مادر می رود تا برایش خوراکی های مورد علاقه اش را بخرد. دستان کوچکش را به سمت مادر دراز کرده بود و با اشکهای بی امان به همراهش می دوید تا شاید مادر دلش به رحم آید و او را نیز با خود به کوچه ببرد.
اما مادر تصمیم خودش را گرفته بود و با چمدانی که آن را روی زمین می کشید و صدای چرخ های آن سکوت سنگین خانه را می شکست به سمت در خانه می رفت و تنها صدای تند ضربان قلبش بود که در گوشش طوفانی عظیم برپا کرده بود و صدای گریه های ملتمسانه عادل که با صدای چرخهای چمدان به هم آمیخته شده بود را نمی شنید.
مامان… مامان…
مادر رفت و از آن روز به بعد هر صدای کوبیدن دری که می شنیدند به امید دیدن دوباره ی مادر به طرف کوچه می دویدند؛ ولی هیچگاه چشم انتظاری کودکان پایان نیافت و دو سال بعد، اندک امیدی که در خانه ی پدری داشتند، با مرگ پدر که بر اثر ایست قلبی اتفاق افتاد، پایان یافت و کودکان راهی خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ شدند.
عارفه که نه سال بیشتر نداشت، مادر را به خاطر ترک پدر تنها عامل مرگ او می دانست و در افکارش، رویاهای زیبایی را در کنار پدر و مادر ترسیم می کرد که تا یاد داشت هیچگاه در زندگیشان محقق نشده بود. شاید در این دنیا خود و برادرانش را مستحق داشتن یک زندگی ساده اما شاد در کنار پدر و مادر می دانست که از آن محروم شده بودند.
پدربزرگ و مادربزرگ که نوه های خود را به جای پسرِ از دست رفته ی خود می دیدند با وجود مشکلات مالی زیاد، آنها را زیر سایه ی پر مهر و محبت خود گرفتند و چون پدر بزرگ از کارافتاده بود حضانت آنها را مادربزرگ برعهده گرفت. مادر بزرگ زنی مقتدر اما مهربان بود و کودکان را در کنار فرزندان خود در خانه ی اجاره ای کوچکشان پذیرفتند تا شاید غم از دست دادن فرزندشان را کمتر احساس کنند.
عمو و عمه بهاره نیز که هنوز در خانه ی پدری خود زندگی می کردند با برادرزاده های خود ارتباط خوبی برقرار کردند. حتی عمه بهاره با وجود بیماری و مشکلات شخصی که در زندگی خود داشت با کودکان مهربان بود و برای آنها از جان و دل وقت می گذاشت و به همراه مادربزرگ برای پرورش بهتر کودکان در کلاسهای تربیت و فرزندپروری کانون شرکت می کرد. اما مشکل اساسی آنها خانه ی بسیار کوچکی بود که به سختی در آن زندگی می کردند. مشکلات شدید اقتصادی وعدم توانایی پدربزرگ در تامین مایحتاج زندگی خود و نوه هایش دغدغه ی هر روزه ی زندگی آنها شده بود که راهی برای رفع آن پیدا نمی کردند و زندگی خود و نوه هایشان به سختی می گذشت.
چند سالی گذشت و کودکان بزرگ تر شدند و آسیبهای روحی در کودکان نمایان بود. عادل و عرفان دچار شب اداری بودند و عادل که دیگر به کلاس اول رفته بود اختلال یادگیری و عدم تمرکز داشت. شاید مادر هیچگاه نفهمید رفتنش چه آسیبهایی بر روح و روان کودکانش گذاشته است.
مدیر مدرسه معتقد بود عادل به خاطر مشکلات روحی که در زندگی اش داشته، بچه های دیگر را در مدرسه مورد آزار و اذیت قرار می دهدکه باید هر چه سریع تر مورد بررسی قرار می گرفت.
کلاسهای تقویتی از طرف کانون برای عادل در نظر گرفته شد. کودکان از طرف کانون آفتاب مورد توجه بیشتر قرار گرفتند و علاوه بر کمک های معیشتی، برای کودکان برنامه های آموزشی و تربیتی نیز ترتیب داده شد و هزینه های ایاب و ذهاب شرکت در فعالیت ها از طرف کانون پرداخت گردید تا دغدغه ی ذهنی آنها کمتر شود. عادل طبق نظر متخصصان کانون آفتاب به مرکز اختلالات یادگیری ارجاع و تحت آموزشهای لازم قرار گرفت و مشکلات یادگیری او تا حدودی برطرف و رضایت معلم عادل، حاصل شد. عارفه نیز تحت تعلیم معلمان خصوصی کانون قرار گرفت تا مسیری روشن و جدید برای آینده، مقابل دیدگان خود ترسیم کند و بسازد رویایی که برای آینده اش در ذهنش نقش بسته بود.
همه ی اعضای خانواده تحت نظارت مشاوران ومتخصصان و پزشکان کانون قرار گرفتند تا در صورت نیاز، پیگیری های لازم انجام گیرد؛ عرفان و عادل به روانپزشک ارجاع داده شدند و تحت دارو درمانی همزمان با اقدامات مشاوران کانون قرار گرفتند.
همکاران کانون با توجه به اینکه عمه بهاره مشکل دهان و کام و عفونت طحال داشت و باید تحت درمان و جراحی خاص قرار میگرفت به دلیل مشارکت در تربیت و نگهداری فرزندان برادر، مورد حمایتهای درمانی کانون قرار گرفت و در زمینه تهیه جهیزیه با مشارکت دیگر خیریه ها مساعدت لازم انجام شد.
اما محله ای که آنها در آن زندگی می کردند از نظر فرهنگی، مشکلات زیادی داشت و کودکان معصوم در خطر آسیب های زیادی از جمله اعتیاد و… بودند که به همت و تلاش کانون برای خانواده وامی تهیه شد تا بتوانند خانه ای مناسبتر برای خود تهیه کنند و دغدغه ی همیشگی مادربزرگ که نگران رشد نوه هایش در آن محیط نا امن بود کمتر شود.
و تا کودکان بزرگ شوند راه درازی پیش رو دارند و هرچه بزرگتر می شوند توان پدربزرگ و مادربزرگ برای تامین مایحتاج زندگی آنها کمتر و کمتر خواهد شد؛ تا زمانی که آنقدر بزرگ شوند تا بتوانند خودشان دست بر زانوان خود بگیرند و بیاموزند که می توانند یاریگر دیگران و حتی عصای دست پدربزرگ و مادربزرگ مهربان خود شوند.