کتاب زندگی ملیکا

 معلم نگاهی پر از خشم به پشت سرش انداخت. بچه ها که متوجه قطع کلام و سکوت معلم شدند همه با دلهره به او چشم دوختند. نگاه معلم به آخر کلاس افتاد؛ هنوز مشغول خندیدن و حرف زدن با بغل دستی اش بود. سکوتی سنگین کلاس را فرا گرفت. با فریاد معلم، ملیکا به خود آمد؛ به انگشت معلم که به سمت در اشاره شده بود نگاه کرد. معلم صدایش را بالاتر برد و گفت: تا زمانی که یاد نگرفته ای سرکلاس، ساکت باشی و موقع تدریس حرف نزنی و تمرکز بقیه را به هم نزنی، نمی توانی سر کلاس حاضر شوی و همانطور که ملیکا با بی توجهی از کلاس بیرون می رفت، زیر لب غرولندهای معلم را می شنید که می گفت: نه درس می خواند، نه می نویسد، نه سرکلاس گوش می دهد، متعجم برای چه به مدرسه می آید!
ملیکا به سمت دفتر مدرسه رفت تا مثل همیشه پاسخگوی اخراجش از کلاس باشد. وقتی وارد دفتر شد از بینی اش خون می آمد. مدیر، مشغول حرف زدن با خانمی بود. وقتی ملیکا چشمش به آن خانم افتاد سرش را زیر انداخت و زیر لب آهسته سلام کرد. خانم مدیر که ملیکا را دید، نگاهی از روی تاسف به او انداخت و رو به خانم کرد وگفت: این هم ملیکا که سراغش را می گرفتید؛ حتما دوباره کلاس را به هم ریخته است.
بعد از آنکه خانم جواب سلام ملیکا را داد، دستمالی برداشت و به سمت ملیکا رفت. او را روی صندلی نشاند تا خون دماغش بند بیاید. ملیکا دچار کم خونی و تالاسمی بود و بسیاری از مواقع خون دماغ می شد. مدیر که از بیماری و مشکلات زندگی او اطلاعی نداشت رو به ملیکا کرد و گفت: دختر خوب! در این شرایط سخت اقتصادی، اندکی به فکر خانواده و آینده ات باش. بعد او را به اتاقی دیگر فرستاد تا بتواند با خانم مشاور که از طرف کانون آفتاب برای بررسی وضعیت ملیکا آمده بود صحبت کند. خانم مشاور روی صندلی نشست و همانطور که چای خود را از روی میز برمی داشت گفت: دو سال پیش، مادربزرگش به کانون آمد و با چشمان گریان ماجرای زندگی ملیکا را تعریف کرد. وقتی از خودکشی پسرش حرف زد بدنش می لرزید.
خانم مدیر با شنیدن این موضوع ناراحت شد؛ از پشت میز خود برخاست و همانطور که ابروانش در هم گره شده بود نزدیک خانم مشاور نشست. خانم مشاور گفت: پدر ملیکا مشکلات روحی و روانی زیادی داشته است. با تحریک یکی از اقوام که او را تشویق به تظاهر برای حلق آویز شدن کرده است تا پدر و مادرش بترسند و برایش خانه ای تهیه کنند، این کار را انجام می دهد. ولی تظاهر به حلق آویز کردن همانا و از دست دادن جانش همان. آن موقع ملیکا کودکی چهارساله بوده است. یکماه بعد از این اتفاق، مادر، طفل معصومش را رها می کند و دیگر حاضر نمی شود محبت مادری خود را نثار کودکش کند و ملیکا که در عرض یکماه، هم پدر را از دست داد و هم مادر را، ضربه ی روحی سنگینی به او وارد می شود و از آن به بعد سرپرستی او را پدربزرگ و مادربزرگ به عهده گرفتند. مادر بزرگ ملیکا، خیلی برای نوه اش ناراحت و نگران است. از دست دادن پسرش از یک طرف و دخترش که به تازگی از همسر جدا شده و با دو فرزندش پیش آنها زندگی می کند از طرفی دیگر توانی برایش باقی نگذاشته تا بتواند به درستی پا به پای مشکلات رفتاری ملیکا پیش بیاید. عمه ی ملیکا دخترکوچکی دارد که بیشتر اوقاتِ خود را به بازی کردن با ملیکا می گذراند؛ ولی آنقدر که به بچه اش توجه دارد خود را درگیر مشکلات ملیکا نمی کند.
خانم مشاور کمی سکوت کرد؛ بعد صدایش را آرامتر کرد و گفت: طبق تست هایی که از او گرفته ایم به این نتیجه رسیدیم که او از نظر بهره ی هوشی نسبت به بچه های هم سن خود ضعیف تر است و دچار اختلال یادگیری است. به گفته ی مادربزرگ، این خصوصیت در پدر ملیکا نیز وجود داشته است چون ملیکا در کودکی رفتارهای پرخطر زیادی مثل فروبردن میخ در پریز برق و تهدید با چاقو از خود نشان می داده است؛ در کانون برای رفع اختلال یادگیری او، در دروسی که در آن ضعیف است فعالیتهای کمک آموزشی در نظر گرفته شده و حتی قرار است برای او معلم خصوصی گرفته شود.
خانم مدیر که سراپا گوش شده بود و ناراحتی در چهره اش نمایان بود گفت: عجب شرایط سختی دارد! پس علت همه ی ناسازگاری هایی که در مدرسه دارد به شرایط جسمی و روحی اش در خانه بر می گردد. خانم مشاور سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت : مادربزرگ ملیکا یک پسر دیگر داشت که به تازگی بر اثر اتفاقی شبیه قتل، از دست رفته و او را با غمی سنگین تر رو به رو کرده است؛ حالا علاوه بر مشکل قلبی که پیدا کرده، شرایط روحی مناسبی هم ندارد و دچار افسردگی شده است و دیگر کمتر می تواند به امور ملیکا رسیدگی کند. تقریبا ملیکا به حال خود رها شده است و نیاز به حمایتهای فرهنگی و آموزشی و پشتیبانی کسی که او را در درسهایش همراهی کند دارد. البته کانون موفق شده است مشاوره ای با عمه ی ملیکا داشته باشد و او را ترغیب کند که به خاطر روابط دختر خودش با ملیکا هم که هست نسبت به رفتارهای او توجه داشته باشد و بی تفاوت نباشد. شکرخدا روابط دختر عمه اش با ملیکا خوب است و به همراه او به کلاسهای تقویتی کانون می آید. قرار است ملیکا در کلاسهای فوق برنامه ی کانون جهت تخلیه انرژی شرکت کند و بخاطر بیماری کم خونی اش مرتب تحت کنترل و چکاپ پزشک قرار می گیرد.
مدیر دستش را روی شانه های خانم مشاور گذاشت و با لحنی مهربانانه گفت: گاهی در پسِ تمام شیطنتها و رفتارهای نامناسب بچه ها، کتابی پر از راز وجود دارد که تا آن را نخوانیم نمی توانیم به درستی قضاوتشان کنیم. امیدوارم به یاری خدا و حمایت شما برای ملیکا شرایطی فراهم شود تا بتواند در شروع راه زندگی، گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و چه بسا کودکانی که مانند ملیکا محروم از محبت پدر و مادرند و نیازمند یاری و حمایت افرادی که بتوانند در موقعیتهای سخت زندگی، روی حمایت آنها حساب کنند تا در ابتدای راه زندگی، قد آنها زیر بار مشکلات و سختیها خمیده نشود. بندگی یعنی همین: در کوچه پس کوچه های زندگی، دست کسی را بگیری.

keyboard_arrow_up