کوچه های تنهایی
نفس نفس زنان به سمت درِ خانه فرار کرد تا مثل همیشه به کوچه های سرد و بی روح پناه ببرد. لنگه کفشی مانند سنگ از پشت به کتفش برخورد کرد. آه از نهاد سهراب برخاست. اما شانس با او یار بود و این بار قفلی به در خانه زده نشده بود و بالاخره از خانه بیرون زد. باد به گونه های خیسش می خورد و احساس سرما، در وجود سهراب بیشتر و بیشتر می شد. ناسزاهای پدر که همچون آتشفشانی فوران کرده بود و گدازه های آن قلبش را نشانه گرفته بود هنوز به گوشش می رسید.
سهراب هر روز شاهد رفتارهای سرد و خشن پدر بود، شاهد اعتیادش، شاهد ناسزاهایی که نثار او و مادرش می شد و او را در خانه محبوس می کرد و سهراب که همه ی راه های دور شدن از خانه به رویش بسته بود به گوشه ای می خزید تا مادرکه مجبور بود برای گذران زندگی به جای پدر کار کند از سرکار بازگردد.
عصر شده بود و خبری از بازگشت مادر نبود و سهراب هنوز در کوچه ها پرسه می زد. گرسنه و تشنه، کوچه ها را یکی یکی و بدون هدف طی می کرد و گهگاه با کودکانی که در کوچه سرگرم شیطنت و بازی بودند درگیر می شد تا اینکه از دور چشمش به مادرش افتاد که از سرکار باز می گشت. همیشه خستگی یک روز کارکردن در چهره مادر نمایان بود مخصوصا چشمان مادر که به خاطر بیماری دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود.
مادر کم کم به سهراب نزدیک می شد ولی چشمان مادر آنقدر ضعیف بود که متوجه حضور سهراب در چند قدمی خود نشد. سهراب به طرف مادر رفت و ناگهان خود را به او چسباند. مادر ایستاد و حیران و متعجب به او نگاهی کرد و با عصبانیت گفت: باز هم که در کوچه هستی! و با دستی که محکم به پشت سهراب می زد ادامه داد: چند بار بگویم کوچه امنیت ندارد. نباید از خانه بیرون بیایی.
بغضی که از صبح در گلوی سهراب جمع شده بود و به او اجازه ی حرف زدن نمی داد ناگهان شکست و اشکهایش بر روی زمین فرو ریخت. مادر با دیدن اشکهای سهراب دیگر سکوت کرد. قلبش لرزید و دستی روی سر سهراب کشید و گفت: پسرکم! کوچه های اینجا نا امن است. می دانم که در خانه هم امنیت نداری و دیدن رفتارهای پدر، برایت دشوار است. اما به هر حال پدر است و بد تو را نمی خواهد. تو را در خانه حبس می کند چون دلش نمی خواهد در کوچه و بازار بلایی سرت بیاید. بعد دست سهراب را گرفت و به سمت خانه حرکت کرد. آهی کشید و گفت: من هم از این شرایط خسته شده ام. چشمانم نیاز به درمان دارد و دیگر برای این کار سخت، یاری ام نمی کند.
سهراب هنوز چون ابر بهار آرام و بی صدا می گریست. کتفش از ضربه ای که پدر بر آن وارد کرده بود، درد می کرد اما به روی مادر نیاورد. به مادر نیاورد که دیگر تحملش از شرایطی که در خانه دارد تمام شده. به روی مادر نیاورد که بخاطر اذیتهای پدر، خشم های او و صدای عذاب آور شکستن وسایل خانه، ساعتها در کمد مخفی می شود و ترس از تاریکی در وجودش نمایان شده است. به روی مادر نیاورد که دلش نمی خواهد پدر در جلو دیدگان او مشغول مصرف مواد باشد و به روی مادر نیاورد که درس خواندن و حضور در کلاسهای مجازی به دلیل محدودیتهایی که بر اثر بیماری کرونا ایجاد شده بود، خُلق او را تنگ کرده و دیگر مدارس که روزی ملجا و پناهی برای فرار از خانه بود، بسته اند و مجبور به تحمل شرایط سخت خانه است و دیگر هیچ نشاطی و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی و تحصیل ندارد. سهراب که روزی دانش آموزی نمونه بود اینک بخاطر مشکلاتش در خانه و غیبتهای بی موقعی که در کلاس های مجازی داشت او را از درسهایش عقب انداخته بود.
سکوت کرد و چیزی نگفت. اما مادر از نگاه معصومانه سهراب، علت همه ی بد خلقی ها و ناسازگاریهایش را می فهمید. می فهمید که دلش پر از هزار و یک درد است و اما دیگر توانی برای بیرون ریختن آن ندارد و ملجایی به جز کوچه های نا امن محله پیدا نمی کند.
نفس مادر به شماره افتاده بود. مدتها بود که از بیماری آسم رنج می برد ولی مجبور بود مانند مشکلات دیگرش به آن التفاتی نکند و با آنها مدارا کند.
دست سهراب را که از اضطراب و دلواپسی برای رسیدن به خانه و رو به رو شدن با پدر در دهانش بود و ناخنهای خود را می جوید، محکم تر در دستان خسته اش گرفت و به سمت خانه قدم برداشت و به گفتگوهایی که ساعتی قبل با مشاورین کانون آفتاب داشت فکر می کرد. بیشترین دغدغه¬ی مادر، سهراب بود که نیاز به فضایی برای خالی نمودن ذهنش از دل آشوبیهای خانه داشت و نباید اجازه می داد که سهراب آن فضا را در کوچه ها بیابد و کانون، بهترین مکان برای ایجاد ارتباطی سالم با سهراب و قطع ارتباط او با کوچه های ناسالم بود.
او با هر قدمی که به سمت خانه بر می داشت تمام راهکارهای کانون را در ذهنش حلاجی می کرد. در این یک ساعتی که از سرکار به کانون رفته بود و ناگفته های زندگی اش را بر روی صفحات سفیدی ریخته بود احساس سبکی می کرد. احساس می کرد دیگر جایی هست که با مشکلاتش همدردی و دست یاری به سوی زندگی او و کودک دلبندش دراز شود.
آن روز با تمام سختیها و فشاری که بر روی سهراب وجود داشت، گذشت. فردای آن روز مادر طبق قراری که داشت به همراه سهراب به کانون رفت تا مشاورین کانون با سهراب نیز صحبت کنند. مشاورین کانون بعد از بررسی به این نتیجه رسیدند که سهراب بیش از مشاوره نیاز به مددکاری اجتماعی دارد. او کودکی مودب و درون گرا بود و دلش نمی خواست از مشکلات زندگی اش برای کسی تعریف کند، هر چند از رفتارهای پدر خسته شده بود اما در صحبتهایش از اعتیاد پدر سخنی به زبان نیاورد. سهراب تنها بود و نیاز به یک همراه برای گذر از این برهه ی زمانی داشت.
با برنامه ریزی هایی که کانون برای این خانواده انجام داد، سهراب با گروه فرهنگی، مذهبی، ورزشی و علمی کانون وصل شد تا راهی برای تقویت هیجانات مثبت و تخلیه انرژی های منفی بدست آورد و تلاش شد مسیر زندگی برایش ترسیم شود تا زندگی اش به ناکجا آباد ختم نگردد.
از آن پس مادر که خود نیز در رفتار و کلامش بی مهری های زیادی به همسر و فرزندش داشت وبخاطر سختیهای زندگی مانند پدر پرخاشگر شده بود با مشاوره های انگیزشی کانون، آرامش بیشتری پیدا کرده بود و طبق پیشنهاد کانون بیشتر به داشته هایش و حتی جنبه های مثبت زندگی اش فکر می کرد و این باور را به همه اعضا خانواده نیز القا کرد و سعی نمود روابط را بین خودش، همسر و سهراب برای بازگشت آرامش به خانه بهبود بخشد مخصوصا رابطه ی پدر و سهراب را و او که گهگاهی به فکر جدایی از همسر می افتاد حالا دیگر کورسو امیدی برای ترک اعتیاد همسر در ذهنش شکوفا شده بود. هرچند بارها برای ترک اعتیاد یاری اش کرده بود ولی پدر به خاطر مشکلات قلبی و… که داشت نتوانسته بود آن را کنار بگذارد. البته متاسفانه کانون خیریه آفتاب هم بارها در مسیر ترک اعتیاد و برگرداندن شرایط مطلوب به زندگی معتادان با ناکامی مواجه شده چون در درجه اول اراده فرد معتاد و سپس خانواده وی برای ترک اعتیاد لازم است و این مهم حتی اگر اتفاق بیفتد با فاصله ای کوتاه معتاد توان حفظ خود را نداشته و تمام تلاشها نقش بر آب می شود. اما در مورد این خانواده خوشبختانه وضعیت مطلوب پیش رفت.
مادر که با گذشت زمان، بهبود روابط را در خانواده ی خود می دید احساس می کرد نسیم خنکی در زندگی اش وزیدن گرفته است و به این می اندیشید که هرکس می تواند برای یاری دیگران، چیزی ببخشد. انسان می تواند اندیشه ای خوب ببخشد، عشق، واژه ای شیرین، لبخندی محبت آمیز، نغمه ای روح افزا، دستی یاری گر، یا هرآنچه ممکن است به قلبی شکسته آرامش دهد تا دستانش را روی زانوانش بگیرد و برخیزد. آری ! دنیا به عشق و همدلی نیاز دارد.